برای پدرم
پدر عزیزم دیر زمانی است یادت می کنم، اما پاسخی برای نجواهایم نمی یابم.
یادم می آید ازکودکی بهانه ات را می گرفتم اما هر بار مادر سرم را گرم می کرد.
شاید اولین باری که خیلی جدی جای خالیت را احساس کردم، وقتی بود که پدرهمه همکلاسیهایم، به مناسبت جشنی در مدرسه مان جمع شده بودند. ومن در کنار مادر نشستم.
همه طور دیگرنگاهم می کردند. آنجا بود که احساس کردم جای کسی در زندگی ام خالی است.
بزرگ تر که شدم عکسی به من دادند که تو را در کنار دوستانت نشان می داد با سربندی قرمزبر سر و چفیه ای بر دوش. همان سربند و چفیه ای که سالهاست مادر، آنها را همچون گوهرهای گرانبها در صندوقچه اسرارش نگاه می دارد.
روزی از مادر پرسیدم این سر بند چیست؟ گفت رمز و راز عاشقی!
پرسیدم آن چفیه چیست؟ گفت سودای دلدادگی!
پرسیدم آن زمین کجاست؟ گفت میعادگاه دوستان خدا!
پرسیدم اینان کیانند؟ گفت یاران همراه!
امروز پس بیست سال نیامدنت هنوز چشم در راهم!
مادر پیر شده است ! شکسته شده است!
اما همچنان از مردانگی ات از شجاعتت و اینکه در راه وطن چگونه پرپر شدی ، برایم سخن می گوید.
و من اکنون گرامیت می دارم، سربندت را به سر می بندم، چفیه ات را به دوش می اندازم و برای هدفی که بدنبال آن بودی - سرافرازی وطن - من نیز آماده جانفشانی می شوم.