یکی از مشکلاتی که زمان جنگ خیلی مرا آزار می داد مشکلی بود که دست خودم نبود و راه حلی هم نداشت.
مسئله ای که بیش از اصل مسئله جنگ، دغدغه فکری من بود. یعنی مسئله جنب شدنم در خواب و نیاز زود به زودم برای حمام و طهارت. خصوصا این که پیشنماز رزمندگان هم بودم.
هر شب که می خوابیدم با این ترس بود که آیا برای نماز صبح طهارت دارم و به نماز جماعت می رسم یا مثل عادت همیشگی، نیاز به غسل جنابت دارم. گاهی این مسئله آنقدر شدت می یافت که حتی در روز هم اگر یک ساعت می خوابیدم، جنب می شدم.
در یکی از سفرهایم به جبهه، پیشنماز یکی از گروهانهای لشکر 25 کربلا شدم. تا موقع ای که در مقراصلی در هفت تپه بودیم، شرایط خوب بود. چون هر شب که جنب می شدم به حمام صحرایی گردان می رفتم.
تا این که لشکر را برای عملیات، به منطقه ام الرصاص بردند. شب به منطقه رسیدیم. محل استقرار ما در میان نخلستان بود. از خستگی خیلی زود خوابم برد.
در خواب زنی را دیدم که توری سفید به دور خود پیچیده، پشت به من ایستاده است و با صدای نازک و لحن تحریک کننده ای مرا صدا می زند.
‹ شوکت... آقا شوکت چرا از من فرار می کنی. بیا جلو ....›
از پشت، اندام هوس انگیز او را می نگرستم و با خود می اندیشیدم این زن تنها کیست که در این بیابان خلوت مرا به خود می خواند. با تردید یک گام به جلو گذاشتم. زن توری پوشیده، وقتی دید من مردد هستم، بدون آنکه صورتش را به طرف من بکند ، دو سه گام به عقب نهاد و خود را به من چسباند. مهلت تفکر نداشتم......... زن وقتی به مقصود خود رسید، صورتش را برگرداند. وقتی چشمانم به صورتش افتاد نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم. او زن نبود؛ ابلیسی بود با صورتی زشت و سیاه. وقتی چهره وحشت زده مرا دید قهقه ای مستانه سر داد و محو شد.
به یکباره از خواب پریدم ابلیس کار خودش را کرده بود ومن جنب شده بودم. جلو شلوار بسیجی ام خیس شده بود. با خود گفتم:
ای وای اگه کسی ببینه آبروم میره. چه جوری به این بچه ها حالی کنم که بابا منم آدمم. با نقاط قوت و ضعف فراوان. بعضی هایشان اصلا نمی توانستند قبول کنند که ممکن است حاجی آقا هم در خواب جنب شود.
مثل جن زده ها سراغ ساکم رفتم یک شورت و شلوار تمیز برداشتم و از سنگر زدم بیرون. نزدیک صبح بود. می دانستم برای نماز جماعت صبح، نگهبان می آید و مرا صدا می زند. برای همین به داخل نخلستان رفتم و خودم را پنهان کردم. چون اگر کسی مرا می دید یا باید اعتراف می کردم جنب شده ام که شاید این اعتراف در میان رزمندگان، اثرات بدی می گذاشت؛ یا باید با بدنی نجس نماز جماعت می خواندم که امری حرام بود.
نماز صبحم را با تیمم و به تنهایی خواندم و تا روشن شدن هوا در میان نخلستان گریه کردم. نه به خاطر مشکلی که داشتم بلکه به خاطر اینکه خودم را بسیار ضعیف در مقابل آن ذات بی نهایت می دیدم.
هوا که روشن شد با پرس و جو متوجه شدم که این نخلستان هیچ امکاناتی ندارد. تنها محل غسل کردن رودخانه بهمنشیر است که در آن اطراف وجود داشت.
خودم را به روخانه رساندم. . زمستان بود و هوا خیلی سرد. اما چاره ای نداشتم. باید برای نماز جماعت ظهر خودم را آماده می کردم. لباسهایم را درآوردم و وارد رودخانه شدم. وقتی پاهایم با آب رودخانه تماس پیدا کرد، از شدت سرما، موهای بدنم سیخ شد. با کاسه و صابونی که داشتم اول نجاست های بدنم را شستم. بعد تا کمر به درون آب رفتم. تقریبا تمام اندامم از سرما می لرزید به طوری که فکر می کردم الان سنگ کوب می کنم و قلبم از حرکت می ایستد. به همین دلیل درنگ را جایز ندانستم و با اندک جانی که برایم مانده بود، نیت کردم و در حالی که به زیر آب می رفتم در دل گفتم:
‹ غسل می کنم، غسل جنابت ارتماسی ،این جانب شوکت الله سازند، قربت الی الله ›