دیشب مادر خانمم مهمان ما بود. اندکی فرصت دست داد تا یادی از برخی اهالی محله سابق مان کنیم. من و همسرم از وقتی که به این محل آمده ایم، کمتر فرصت می کینم به محله قدیم خود سر بزنیم. صحبت های مادر خانمم راجع به سرنوشت آدم های آن محله آنقدر برای عبرت آموز بود که با خود گفتم ارزش دارد آن را در وبلاگ شوکت الله سازند بگذارم.
صحبت از آقای قدری شد. او مردی متمول و دارای زمین کشاورزی فراوان بود. اما هر سال که زمین های خود را کشت می کرد، از هر طرف که شخم می زد، مقداری از زمین هم جوار را هم شخم می زد. آن زمانها چون زمین های کشاورزی مرز درستی نداشت، با این کار آقای قدری، هر سال متراژ زمین او بالا تر می رفت. او همیشه با مالکان زمین های اطراف یا دولت دعوا داشت. مرد دو زن دار داستان ما گهگاه عرق هم می خورد. او چند سالی است که مرده است. مادر خانمم می گفت دختر بزرگش که درجوانی همراه یک راننده تاکسی شده بود و عاقبت هم به زور زن آن راننده تاکسی شد، اکنون سرطان گرفته است. ارث آقای قدری هم بین فرزندان دو زنش تقسیم شد، اما هیچ یک از خانواده او ادم مهمی در جامعه نشدند. یکی از نوه های دختری آقای قدری هم معتاد شده است و به دلیل فروش مواد مخدر در زندان است. در واقع مثل اینکه آن همه جمع کردن مال توسط آقای قدری، بیشتر به درد وراثش خورده است نه خودش! آنچه برای او مانده حق الناسی است که اکنون دیگر فرصت جبران آن را ندارد.
به مادر زنم گفتم از آقا شعبان همسایه روبرویتان چه خبر؟ گفت: زنش در اثر سکته مغزی فلج شده و خودش هم در اثر سکته قلبی ار دنیا رفت. گفتم: زنش را می دانستم فلج شده اما خودش چرا سکته کرد؟ گفت: پسرش دزدی کرده بود. آقا شعبان برای رضایت شاکی هشت میلیون تومان قرض کرد. شب که می آید منزل در اثر حرص و جوش سکته می کند. از مرگ آقا شعبان خیلی ناراحت نشدم. چون او اگر چه مرد مهربانی بود، اما بیش از اندازه پسرش را لوس می کرد. پسرک بی ادب هر وقت در مدرسه با کسی حرفش می شد، پدرش را می آورد مدرسه و پدر هم بدون اینکه قبول کند پسرش مقصر است، با اولیا مدرسه جر و بحث می کرد. در واقع در محل از ترس آقا شعبان کسی جرات نمی کرد به پسرش بگویید بالای چشمت ابرو است. ظاهرا آقا شعبان آنقدر لی لی به لالای این تک پسر گذاشت تا عاقبت پسرک بی ادب دزد شد و با کارهایش پدر را سکته داد. به قول شاعر خود کرده را تدبیر نیست!
پری خانم یکی دیگر از کاراکترهای عبرت آموز محله قدیم ما است. زمانی که حمام عمومی و قدیمی محله فرو ریخت، او جزء کشته ها بود. در این زمان حدود هفتاد سال داشت. پیش تر از اهالی شنیده بودم که پری خانم آنقدر زن دایم یا صیغه این و آن شده بود که شناسنامه اش دیگر جا برای مهر دفترخانه نداشت. البته مهرها مربوط به ازدواج های رسمی او می شد. مادر خانمم می گفت این زن بی حیا، مرگ بدی داشت. وقتی دیواره های حمام بر سرش فرو ریخت، پیر زن لخت مادر زاد زیر دوش بود. ماموران نجات و مردم بسیاری که برای کمک آمده بودند، به ناچار تن لخت او را که در این سن چیزی غیر از یک مشت پوست چروک شده، نبود، نظاره کرده بودند. بیچاره پیر زن بی آبرو از دنیا رفت.
آخرین کسی که مادر خانمم از او یاد کرد، یزدون چاخان بود. یزدون در آن سالها به دو چیزمشهور بود. چاخان کردن و دعوا کردن. هر وقت سرحال بود، چاخان می کرد. اما اگر کله اش جوش می آورد، صغیر و کبیر نمی شناخت. به همه می پرید و تا می توانست فرد مورد غضبش را به باد کتک می گرفت. خصوصا وقتی قمار می کرد. یزدون یک قمار باز حرفه ای بود. در واقع او غیر از شهرت داشتن به یزدون چاخان، به یزدون حکم باز هم مشهور بود. تقریبا بیشتر زندگی خودش را از طریق قمار می گذراند. اخلاق یزدون آنقدر تند بود که گاه به خانواده اش هم رحم نمی کرد. فرهاد پسرش همکلاس من بود. یک بار دو سه روزی نیامد مدرسه. بعد هم که آمد حال نزاری داشت. مریض و بی حال بود. صورتش هم کبود بود. همسایه ها می گفتند یزدون چاخان به دلیل یک موضوع کوچک، یک روز از صبح تا شب پسرش را به درخت داخل حیات منزل بسته و تا توانسته با کمربند او را زده است. به مادر زنم گفتم اکنون یزدان چکار می کند؟ گفت: پیر شده، روزگار خوبی ندارد. پسرش با ترفند خانه اش را از دستش گرفته و او را از خانه بیرون کرده است. دربدر است و مریض. این و آن به او کمک می کنند تا اموراتش بگذرد. روزی ده بار آرزوی مرگ می کند تا از این زندگی نکبتی راحت شود.
شب از نیمه گذشته بود و مادر خانمم خسته شده بود. خواست برود بخوابد که من خواهش کردم سرنوشت عباس آقا و زنش طاهره خانم که انسانهای مومنی بودند را نیز برایم بگوید بعد برود بخوابد. قبول کرد و گفت: آن زن و شوهر باخدا عاقبت خوبی داشتند. یکی از پسرانشان در قسمت اداری شهرداری کار گرفت. دومی در نیروی انتظامی استخدام شد. دخترشان هم با یک کارگر کارخانه ازداواج کرد که اکنون خوشبخت است و از زندگی خود راضی است. تا موقع ای هم که عباس آقا و طاهره خانم زنده بودند، بچه ها مثل پروانه دور پدر و مادرشان می گشتند. آنها بهم عشق می وزیدند و الگوی تمام محله بودند. و این نبود مگر زندگی پاک وشرفتمندانه عباس آقا و خانمش.
امشب هنگام خواب به حرف های مادر خانمم می اندیشیدم. او از کسانی سخن گفته بود که یک روز جوان بودند و در زمان خودشان برو بیایی در محله داشتند. اکنون تقریبا همه شان زیر خاک هستند اما هر کدام با سرنوشتی جداگانه.
حضرت امیرالمومنین علی (ع)چه زیبا در نامه اش به امام حسن (ع) حکایت انسان سرگردان در این دنیا را توصیف کرده است:
این نامه به فرزندى است آرزومند، آرزومند چیزهایى که هرگز دست یافتنى نیست و در راهى گام نهاده است که دیگران در آن گام نهادند و هلاک شدند (و چشم از جهان فرو بستند) کسى که هدف بیمارى ها و گروگان روزگار، در تیررس مصائب، بنده دنیا، بازرگان غرور، بدهکار و اسیر مرگ، هم پیمان اندوه ها، قرین غم ها، آماج آفات و بلاها، مغلوب شهوات و جانشین مردگان است.