از خواب که بیدار شدم، ابتدا وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم. اندکی صرف صبحانه، چانشی فعالیت روزانه بود.
اتومبیل را به سادگی از درب منزل بیرون آوردم و راهی محل کار شدم. سر راه برخی همسایگان که منتظر تاکسی بودند را تا مسیری رساندم.
به محل کار که رسیدم متوجه شدم آقای رئیس قبل از کارمندان، به محل کار آمده است. هنوز وقت اداری شروع نشده بود که تمام کارمندان در محل کارشان قرار گرفته بودند.
آه امروز چه روز با شکوهی است.
اداره ای که می بایست ارباب رجوع از سر و کول اتاق هایش بالا رود، خالی از مراجعه کننده است. آنهم به دلیل اینکه کارکنان این اداره آنقدر وظایف شان را در مراجعات قبلی مردم، درست انجام داده بودند که دیگر کسی مشکلی نداشت تا به این اداره خدماتی مراجعه کند.
آه چه مردمان قانع ای! چه کارمندان وظیفه شناسی!
اکنون وقت داشتم تا دقایقی روزنامه بخوانم.
صفحه اول با تیتر درشت نوشته بود:
کمپین انصراف از نمایندگی مجلس به دلیل انتخاب شایستگان
ظاهرا برخی از نامزدهای نمایندگی مجلس وقتی دیدند در شهرشان انسانهای شایسته تر از خودشان وجود دارد، کمپینی راه انداخته اند تا اعلام انصراف کنند و شایستگان را به مجلس بفرستند. برخی حتی حاضر شده اند با پول خودشان، برای نامزدهای شایسته تر هزینه هم بکنند.اگر چه با توجه به این صمیمیت نامزدهای شایسته هزینه چندانی برای راه یابی به مجلس ندارند.
آه چه سیاسیون منصفی!
به صفحه دوم روزنامه می روم شعارهای سیاسی برخی احزاب را مطالعه می کنم:
همه با هم جانمان فدای کشور...... چه چپ چه راست، درمسیر سربلندی........
از این همه تفاهم و برادری در پوست خود نمی گنجیدم به گونه ای که احساس کردم شاید پوست برخی از نقاط بدنم که نازک تر است، پاره شود.
به صفحه بعدی روزنامه رفتم، سخنان حیرت انگیز شخص دوم مملکت: تمام تعریف و تمجید از زحمات دولت های قبل و بیان اینکه ما و باند و جناح و فک و فامیل ما که کاری نکردیم، ما در سایه فعالیت چشم گیر عزیزان دولت های قبل فقط اندکی خدمت کردیم تا زحمات همه به ثمر بنشیند.
جالب اینکه این گونه خالصانه حرف زدن را نیز از شخص های دوم قبلی مملکت هم شنیده بودم.
با خواندن این سخنان از خدا آرزوی سر بلندی این آب و خاک را کردم.
صفحه آخر روزنامه هم مطلبی راجع به پیرمرد شفاف انقلاب خواندم. گندم گون، کم ریش، از قبیله ناتمامان، مایل به جنوب ایران، آنکه فرزندانی سرشار از امید و تدبیر تحویل جامعه داده است. تماما الگو!
فرزندانی که تحت تعلیم مربی بوده اند که شعارش این بود:
«شد شد، نشد بریزید همه چیز را برباد دهید»
فرزندانی که گهگاه به اهالی با صفا حوالی درکه سری می زنند. همانجایی که اگر اندکی سرت را برگردانی، پنجره های دانشگاه ملی آن گور به گور شده را می بینی!
آه خدای من هرگاه از این پیر شفافِ در طلاطم، چیزی می خوانم یا می شنوم، تف و لعنت به کسانی می فرستم که شعارشان در زندگی این است:
یا ما هم آره !!!
یا اگر ما نه، پس همه کس نه!!!
و لو بلغ ما بلغ!!!
شب در هوای پاک شهرم در حالی که به خانه بر می گشتم با خود فکر می کردم خدایا چه نعمتی به من دادی تا در این جامعه آرمانی زندگی کنم و شاهد این زیبایی ها باشم.
خدایا اگر می دانی که من در آینده طاقت این همه نعمت را ندارم،
یا مرا به دوستان شهیدم ملحق کن
یا خانه ای در پشت کوه نزدیکی امامزاده حسن (ع) برایم فراهم کن تا سر در گریبان خود کنم و هیچ چیز غیر از خودت نبینم.
شوکت الله سازند